به نام خدا. مکالمهای با یکی از دانشجویان بسیار خوبم این انگیزه را در من به وجود آورد تا این یادداشت را بنویسم. سوالی مطرح شد که آیا استراتژیهای رهبری بر خود حالتی ابزاری ندارند و به راستی تا چه حد قادر هستند تا انگیزههایی قوی و واقعی در یک فرد به وجود آورند. با مروری بر گروه بندی استراتژیهای رهبری بر خود موجود در تحقیقات کلاسیک این حوزه (ضمیمه ۱) به راحتی میتوان دریافت که در سه گروه استراتژیهای پیشنهاد شده (رفتاری، الگوهای سازنده فکری، و مدیریت الگوی باورها) سطوح عمق مفهومی متفاوتی وجود دارد.
در استراتژیهای رفتاری مانند «هدف گذاری» و «مراقبت از عملکرد خود» و «پاداش به خود»، رهبری بر خود بیشتر حالتی تکنیکی و ابزاری داشته و به واقع عمق زیادی در وجود انسان ندارند، هر چند محتوای مورد استفاده در این تکنیکها از باورهای انسان سرچشمه میگیرند. در استراتژیهای گروه دوم نیز الگوهای سازنده فکری تقویت میشوند. به طور مثال «مدیریت گفتگوهای درونی» و «تصویر سازی ذهنی از موفقیتها» نیز ماهیتی تکنیکی دارند، اما نکته متفاوت این گروه استراتژی با گروه قبلی اینست که به چالش کشیدن گفتگوهای درونی و تغییر آنها با گفتگوهای درونی سازنده بدون به چالش کشیدن افکار و باورها امکان پذیر نیست، و از اینرو گر چه هنوز این استراتژیها ماهیتی تکنیکی دارند، اما با ابعادشناختی و هیجانی انسان رابطه قوی تری دارند. اما عمیقترین گروه استراتژیها که با عنوان مدیریت الگو باورها نام گذاری شده است، با بازنگری باورهای عمیق سر و کار دارد (یادگیری دو حلقهای). تغییر دادن و استحکام بخشی به باورهای بنیادین و بازنگری باورهای غلط و غیر کارکردی که لازم است در شرایط سخت و غیر اثر بخش نیاز به مرور داشته باشند را شاید بتوان استراتژیهایی دانست که کمترین حالت ابزاری را داشته و با عمیقترین لایههای وجودی ما سر و کار دارند.
یکی از نکات جالب و مهمی که در ادامه این گفتگو در ذهنم شکل گرفت اینست که «این باورهای بنیادین ریشه در چه نوع معرفتی دارند؟» و تا چه حد بر اساس «تجارب محسوس و معرفت حصولی» و تا چه حد میتوانند ریشه در «شهود و معرفت حضوری» یک فرد داشته باشند. به نظرم نظریههای حاصل از تحقیقات تجربی در این حوزه مانند مطالعات مانز (ضمیمه ۲) در برابر این سوال ساکت هستند و الزاما در آنها نظریاتی در موافقت و یا مخالفت با اینکه این باورها میتوانند ریشه در شهود و علم حضوری یک فرد داشته باشند ندارند. به عبارت دیگر در نظریهی مانز صحبتی درباره اینکه منشا باورها در کجا است نشده است. از اینرو، اگر این پیش فرض درباره نظریه مانز صحیح باشد، فردی که با علم حضوری خود به باوری جدید و موثرتری میرسد، نیز بر رهبری بر خودش اثری عمیقی میگذارد. با توجه به اینکه علم حضوری یک فرد شناخت عمیق تری از علم حصولی وی ایجاد میکند، میتوان نتیجه گرفت که تغییر در علم حضوری یک فرد در یافتن هدف و یا انگیزهای جدید و قوی، عمیقترین و شاید قویترین مکانیزم رهبری بر خود یک فرد باشد که در اثر آن سایر استراژیهای رهبری بر خود در گروههای دیگر نیز به طور جدی تحت تاثیر قرار خواهند گرفت. این زمینه برای تحقیقات آتی جالب و مهم به نظر می رسد.
Add new comment